ترکمن سسی : عبدالخالق آدمی - منتظر تاکسی ایستاده بودم که یکدستگاه پیکان سفید رنگ شخصی، کمی دورتر از ایستگاه توقف کرد،...
یکی از مسافران به طرفش دوید و پس از لحظه ای کوتاه برگشت و گفت :آقا با شما کار دارن،
با کنجکاوی به طرفش راه افتادم قبل از رسیدن من ، درب جلو ماشین باز شد و راننده با صدای بلند می گفت ؛
سوارشو همسایه قدیمی ، چه عجب از این طرفها !
یکی از همسایه های سابق که چندی پیش به شهر کوچ کرده بود،
بداخلاق و غیر اجتماعی بود هیچ وقت سلام و علیک درست و حسابی هم نداشته و به همین خاطر متعجب بودم ،به گرمی دست همدیگر را فشردیم احوالپرسیش آنقدر پر مهر و مؤدبانه بود که با خودم گفتم :
آیا شهر نشینی تا این حد فرهنگ ساز است که بتواند در طول دو سه سال در اخلاق و رفتار یک آدم اینچنین تغییر و تحول ایجاد کند ؟
الغرض توی راه آنقدر احوالپرسی های گرمی را تکرار می کرد که باعث تعجب من شد و از یک مکث کوتاه او استفاده کرده و گفتم :
داشتم میرفتم روستا،حالا تا ایستگاه مینی بوس به شما زحمت دادم خلاصه ببخشید.
با چرب زبانی و محبتی که حدس میزدم ساختگی باشد گفت:این حرفها چیه آقای محترم؟اگر خیال کردی من همسایه های قدیمی را فراموش کرده ام سخت در اشتباهی،دل من همیشه برای شماها تنگ است .
لباس شیک واتوکشیده،چربزبانی و متانت ساختگیش مغلوبم می کرد.
دلم میخواست هرچه زودتر از ماشینش پیاده شوم تا ایستگاه دوتا چهار راه بیشتر نمانده بود.
گفتم ؛خیلی زحمت دادم چقدر تقدیم کنم؟
او در حالیکه خودش را رنجیده خاطر نشان میداد گفت ؛
مگه من کرایه خواستم مرد حسابی؟
گفتم ؛
سلامت باشید من همینجا پیاده میشم،
گفت ؛ مگه من میزارم؟ امکان نداره، باید بریم خانه.
اصرار فایده نداشت،اگر من با یک پا پافشاری کنم او با هر دو پایش پافشاری میکرد.
خانه ای که خریده کنار شهر و از ایستگاه تاکسی و مینی بوس خیلی دور بود ، پس از مدتی رسیدیم ، زنش نیز مانند خودش از دیدن من اظهار خوشحالی کرد،اما همینکه مشغول خوردن چایی شدیم با برنامه یا بدون برنامه قبلی به شوهرش گفت ؛ بخاری دود کرده باید تعمیر بشه.
وی درجواب زنش گفت؛شانس آوردی زن،مهمانی که نصیب ما شده متخصص بخاری نفتی است چند دقیقه ای برایش زحمت خواهیم داد،منهم مبادا کم بیاورم گفتم؛
این حرفها چیه؟ همین الان درستش میکنم.
خلاصه چایی بدون نان و پنیر را بزور نوشیدم.
پس از چایی دو عدد تخم مرغ نیمرو شده برای ما دو نفر مهیا شد.
من گرسنه بودم اما خودش گرسنه تر از من بود ، دو نفری تخم مرغ را خورده و روغنش را لیسیده و بدون معطلی مجوز برگشت ماهیتابه را صادر کردیم.
این غذای ناچیز بقول ترکمنها به دهن مزه داد و به معده خبر داد نمیدانم شاید خالی شدن ماهیتابه را خبر داده باشد،
به هر حال وقت آن رسیده بود که در قبال این خدمت بی دریغ ، از روی وظیفه شناسی کاری ولو کوچک انجام میدادم، بلا درنگ مشغول تعمیر و شستشوی بخاری نفتی شده و حتی لوله هایش را تمیز کردم
پس از نصب بخاری، خودم قابل شناختن نبودم،حالاخودم به یک دلاک متخصص احتیاج داشتم که این همه سیاهی را از دست و صورتم بزداید، تنها پیراهن و شلواری که به اصطلاح آبرودار داشتم نیز از دود بخاری تعمیر شده بی نصیب نبوده و یا بهتر است بگوییم نصیب بیشتری داشته اند.
لحظه ای بعد باز هم یک کار از نظر خودشان خیلی کوچک پیدا شد،
یک تاقچه گچی در گوشه اتاق ،حالا آقا از من تعریف میکرد که متخصص گچ کاری هستم. قبل از هر چیز باید گوشه اتاق را با تبر می کندم که این خودش یک ساعت وقت می برد، اول به انباری رفته یک پاکت گچ سفید را دو نفری بزور به داخل حیاط حمل کردیم.
اگر از کسی شنیده بودم شاید قبول نمیکردم اما این بار خودم سوت کشیدن معده را تجربه کرده و بعلت گرسنگی نزدیک بود از پا در بیایم و حالا لازم بود فکری به حال خودم بکنم پیش خودم گفتم ؛
باید متخصص یک ترفند بدرد بخوری باشم و الا کارهای جزئی شان تمام شدنی نیست.
به هرصورت از تخته های کهنه یک چهارچوب درست کرده گچ را داخل آن ریخته و باصطلاح قالب گیری کرده و گفتم؛
این باید تا دو روز به این شکل بماند تا کاملا خشک شود و دنبال حرفم را قطع نکرده و گفتم؛
حالا دوست عزیز، من باید بروم خیلی دیر شده ولی تقاضای کوچولویی از شما دارم.
او کمی متحیر شد و احتمالا راضی به شنیدن خواهش من نبود.
توپ را به در دروازه رسانده بودم باید با یک حمله دیگر یک گل را به ثمر میرساندم لاقل امتیازم صفر نباشد. بلادرنگ گفتم ؛
شما بیزحمت مقداری پول به من لطف کنید که خیلی احتیاج دارم.
به لکنت زبان افتاد و با همکاری همسرش قسط ماشین، قسط خانه و دیگرمشکلات و سختی زندگی در شهر را به میان کشیده و بهانه آوردند که؛
اگر بتوانیم پول جور کنیم میخواهیم خانه را گازکشی کنیم.
من عذرشان را نمی پذیرفتم برای اینکه مبادا باز هم کاری برایم پیدا کنند.
وقتیکه هر دو وارد منزل شدند و من بیرون ماندم
وقتیکه هر دو وارد منزل شدند و من بیرون ماندم ، صحبتشان را شنیدم که می گفتند ؛
خیلی پر رو است ، نه ، هر چه زودتر به ایستگاه رسانده از شرش خلاص شویم.
خوشبختانه نقشه من کار ساز شد و با این ترفند وبا یک تقاضای دوستانه ،
من از خیر آنها و آنها هم بقول خودشان از شر من راحت شدند ۰
تمام
- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای اسلامی منتشر نمیشود.
- نظرات بعد از ویرایش ارسال میشود.