ترکمن سسی - عبدالخالق آدمی - یکی از دوستان بنده در حیاط منزلش مشغول کاشتن سبزی بود ، وقتیکه من را دید گفت ؛ خیلی خسته شدم ، چه می شد زودتر میآمدی؟
گفتم ؛ اشکال نداره ، چند متر دیگر هم من بیل میزنم باز هم بکاریم.
گفت ؛ نه فعلا کافیه ، بریم خانه .
همیشه با این دوستم شوخی های نامحدود داشتیم ، بنابراین گفتم ؛
چرا بیل را آنجا گذاشتی؟ مگر نمیدانی تکیه دادن بیل به دیوار منزل، کار خوبی نیست؟
گفت؛ ول کن این مزخرفات را ، مگر نمیدانی من به اینجور خرافات اعتقاد ندارم؟
همسرش که آدم پاکدل ساده و زودباوری بود گفت ؛
بچه که بودم از پدرم میشنیدم که بیل را نباید به دیوار خانه تکیه داد.
من دنبال حرفش را گرفتم و گفتم؛
بله، از قدیم گفته می شد که هر کس به دیوار خانه شان بیل را تکیه دهد تا چهل روز زنش میمیرد.
دوستم بسیار خندید و گفت ؛
پس کسانیکه زنشان از دنیا رفته حتما این کار را کرده بودند؟!؟!؟
گرچه دوستم میخندید اما خانمش، بیچاره آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که گویا شوهرش کار بسیار بدی کرده باشد نگاهی طلبکارانه به وی انداخت و سراسیمه از منزل خارج شد.
دوستم بازهم خندید و گفت؛
این چه شوخی بی مزه ای بود؟ زهره ترک کردی بیچاره را .
گفتم ؛ نه بابا، خودش میدونه شوخی کردم.
خلاصه،در خانه نشسته بودیم که یکدفعه دوستم خندید و گفت؛
بیا بیا بیا ، ببین ، ببین اون را ، میخواد بیل را قایم کنه ............!
خانم بیچاره بیل را به دستش گرفته و طوری به طرف انباری میرفت که گویا میخواست مار بکشد.
هر دو باهم خندیدیم ، بعد دوستم گفت؛
حالا تا خودش نباشه هیچکس بیل را پیدا نخواهد کرد.
وقتی که بیل را قایم کرد و به خانه برگشت ، خواستم گفته های خودم را تکذیب کرده و تبدیل به یک مزاح عامیانه بکنم ، اما
خانم بیچاره گویا از ته دلش باور کرده بود و یواشکی گفت ؛
،، چیزکی نباشد چیزی نگویند ،،
خلاصه ، با گذشت آن روز و روزهای دیگر، در حالیکه آن شوخی بی مزه را فراموش کرده بودم دوباره رفتم منزل همان دوستم.
نشسته بودیم که دوستم یواشکی گفت ؛
بابا چکار کردی تو ؟
گفتم ؛ چی شده ؟ مگه چکار کردم؟
گفت ؛ این خانم ما از آن روز کارش شده فقط نماز خواندن.
اگر چه اصل قضیه یادم آمد با این وجود
خودم را به نفهمی زدم و گفتم ؛
چه خوب ، مگه بدت میاد نماز بخونه؟
گفت؛ بخاطر ترس از مرگ، بی حد و حساب میخونه، تو گفته بودی تا چهل روز میمیره ، حالا بیا خودت درستش کن ، الآن از چهل روز هم گذشته.
از یک طرف خنده ام گرفت و از طرف دیگر هم دلم برایش سوخت و از این شوخی بیجا داشتم پشیمان میشدم،
گفتم ؛ باشه خودم درستش میکنم ، تو در مورد همین مسئله از من بپرس منهم طوری جواب میدم که خوشحال بشه.
گفت ؛ باشه ، بعد خانمش را صدا زد و گفت ؛ خانم چایی بیار و خودت هم بیا با هم چایی بخوریم.
همان لحظه که سفره و چایی را آورد دوستم رو به من کرد و گفت ؛
چندی پیش گفته بودی هر کس بیل را به دیوار منزلش تکیه دهد تا چهل روز زنش از دنیا میرود شوخی بود یا جدی؟
گفتم ؛ خیلی هم جدی بود ، خیلی ها اینجوری مردند ، اما اگر تا چهل روز زنده بماند عمرش بسیار طولانی خواهد شد.
همان لحظه زن بیچاره با بی حالی گفت؛
امروز چهل و دو روزه !
هر دو باه هم خندیدیم ، بعد گفتم ؛ حالا خیالت راحت باشه ، حداقل هشتاد نود ساله خواهی شد ، حالا مرگ از شما گریخته.
بعد با اخلاص و خوشحالی ساختگی برایش تبریک گفتم ، بیچاره از ته دل تشکر کرد.
ولی شوهرش رفته رفته خنده هایش بلندتر می شد ۰
پیش خودم یک نقشه ترسناک دیگر کشیدم و گفتم؛
آقا شما زیاد خوشحال نباشید، این قضیه فعلا ادامه داره ،
گفت ؛ من این مزخرفات را قبول ندارم هر چقدر میخواد ادامه داشته باشه،
گفتم ؛ این بار به ضرر شماست، پس از چهل روز تا ده روز دیگر باید مواظب باشی ، چون اگر تا چهل روز خانم زنده بماند در ده روز آینده ممکن است شوهر بمیرد .
دوستم اگرچه در ظاهر قبول نکرده و این حرف را خرافات و حتی نشانه نادانی میپنداشت اما رفته رفته داشت آنهم تحت تأثیر قرار میگرفت ،
خانمش اینبار هم گفت ؛ چیزکی نباشد چیزی نگویند ،
دوستم گفت ؛ ول کنید بابا ، عجب گیری افتادیم ، بیل نشد بلا شد که ،
شماها چرا اینقدر خوش باور هستید ؟ یک بیسواد هرچه گفته باشه شما هم تکرارش می کنید.
من شوخی را در ظاهر تبدیل به جدی کرده و گفتم ؛
آقا این را من نمیگم در کتاب افلاطون و ارسطو نوشته شده.
گفت ؛ افلاطون کیه ؟ ارسطو کیه ؟ از کجا میدانی آنها با سواد بودند؟
قبل از من خانمش گفت ؛ اگر بیسواد بودند نمی گفتند ، اگر قبولشان نداری تلفنشان را پیدا کن بپرس دیگه!
اینبار دوستم خیلی خندید ،منهم کمتر از آن نخندیدم.
اگر چه در آخر گفتم زندگی و مرگ دست خداست از این حرفها بگذریم ، باز هم باور خانمش تغییر ناپذیر بود .
***
ادامه دارد
ادامه داستان
پس از دوهفته باز هم راهم افتاد ، دوستم طبق عادتش زیاد میخندید.
گفتم حالا چی شده ؟
خندید و گفت ؛
دستت درد نکنه ، از آن روز به بعد خانم برایم آنقدر مهربان شده که در دوران نامزدی هم تا این حد نبود.
گفتم ؛ چطور شده ؟ چکار کرده ؟
گفت ؛ در هر فرصت دستش را میاندازد به گردن من ، به خیالش قراره من بمیرم که میخواهد در آخر عمرم من را راضی کند.
این بار هر دو از ته دل خندیدیم و بطوری که آن خانم پاکدل و خوش باور که در آشپزخانه بود بشنود با صدای نسبتا بلندی گفتم ؛
دوست عزیزم ! من به شما تبریک میگم،
حالا انشاءالله هر دوی شما حداقل هشتاد نود سال زنده خواهید بود،
همان لحظه خانم وارد اتاق شد ، من در ادامه صحبتم گفتم ؛ الآن تقریبا چهل سال سن دارید ، شاید هم گذشته تان حساب نشده و از این به بعد هشتاد نود سال زنده بمانید ، یعنی صد سال که حتما ، شاید هم صدو سی ساله شدید ، حالا من باید برم خدا حافظ شما.
خانم خوش باور بیچاره که در پوست خود نمی گنجید گفت ؛
نه نه نباید بری ، من ناهار آماده کردم،
خلاصه ؛ پذیرایی آن روز به هیچ عنوان قابل تعریف نبود ، جای شما خالی ۰
هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲
- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای اسلامی منتشر نمیشود.
- نظرات بعد از ویرایش ارسال میشود.