c_300_250_16777215_10_images_64169.jpg

تركمن سسي – آرمان خرمالي : مدتی هست مادرم نگران است٬ می گوید که من بیشتر از فرزندان دیگرم نگران تو هستم.

"برادر کوچکت که مریض است٬ خدا برایش این تقدیر را رقم زده٬ برادر دیگرت هم که سرباز است زیاد نگرانش نیستم٬ اما تو عقلت را از دست داده ای! دیوانه شده ای٬ آبرویمان را جلوی دوست و دشمن برده ای!!!"

اینها بخشی از کلمات تکراری است که هر روز پنج وعده به مانند نماز در گوشم خوانده میشوند٬ اما من گوش هایم بدهکار نیست٬ طایفه ما در کل به یکدندگی مشهور است و مادر نگران من نیز با استناد به همان به تیر و طایفه پدری لعنت می فرستد.

نماز ظهر نزدیک است و خودم را مهیای رفتن به مسجد می کنم٬ تابستان است و آفتاب از فرق سر میگذرد٬ از آن روز های شرجی منطقه است که جنبنده ای در آسمان یافت نمی شود٬ مرغ لنگمان که تنها نجات یافته بیماری مرغ ها در زمستان بود نیز زیر شیر آب ایستاده له له کنان به دنبال جرعه ای آب می گردد٬ نمیدانم چرا خیلی دلم به حال زار و تنهایی اش می سوزد٬ مادرم می گوید این مرغ برای تو از من باارزش تر است که انقدر غصه اش را میخوری اما مادر بیچاره ات که غصه تو را میخورد برای تو ارزشی ندارد٬ من هم با آن که خواسته اش را میدانم با خشکی می گویم بگو چه کنم؟
- مثل بقیه باش٬ طاغان مگر هم سن تو نیست؟! نگاه کن درست است درس نخواند اما رفت کار کرد٬ پول درآورد٬ زن هم گرفت آن هم با پول خودش٬ پدرش هم هیچ کمکی نکرد٬ پدر بیچاره اش خرجی تریاک خود را هم نمیتواند دربیاورد.
من هم که پای شیر آب در حال وضو گرفتن هستم سعی می کنم سکوت کنم اما نه! مادرم ول کن ماجرا نیست٬ مجبور می شوم پاسخی روانه کنم.
- طاغان می داند قبله به کدام سمت است؟ اگر میخواهی مثل او باشم اول برایم قلیان و مشروب و موادی که او می کشد نیز برایم بیاور٬ راستی بگو کدام دختر مردم را مثل او بدزدم تا بگویی با خرج خودم زن گرفتم؟!
این ها را که می گویم چهره مادر دگرگون می شود٬ پدرم که گویا خواب است ناگهان سرش را بالا می آورد و از داخل خانه می گوید مگر گفتیم مشروب بخوری یا مواد بکشی٬ ملت بچه دارند ما هم بچه بزرگ کرده ایم. این را می گوید و دوباره به حالت قبل می خوابد اما مادرم همچون نکیر و منکر هنوز بالای سرم است.

وضویم را که گرفتم خود را مرتب کرده و به سوی مسجد میخواهم راه بیافتم٬ شلوارم را بالا میکشم که باز صدای پدرم درمیاید٬ گویی که در حالت خواب نیز میبیند.
-یکم دیگه بالاتر بکش هنوز پایینه! میخوای از رودخونه رد بشی؟ میخوای شلوارک عموت رو بیارم؟ همونی که سر خونه اش میپوشه!
من هم با چهره ای که برایم عادی شده می گویم:
_ باشه برو بیار امتحان کنم!!!
بعد از چند فحش اساسی سرش را به آن سو برگردانده دوباره چشم هایش را فرو میبندد٬ میدانم که اگر واقعا هم آن شلوارک را بخواهم آن را نمی آورد چون با عمویم حرف نمیزند.
مادرم با صدایی مظلومانه می گوید مگر مجبوری بروی مسجد٬ در خانه نمازت را بخوان٬ هوا گرم است خود صفرآخوند هم که این وقت ها نمی رود.
_ من با صفر آخوند چکار دارم؟! مگر نماز بدون او قبول نیست؟!! یا من بخاطر او نماز میخوانم؟! اگر من نروم کی باید بره؟! صفر آخوندم که میگی نمیره...

همچنان که دارم میروم مادرم با چهره در هم تنیده مرا دنبال می کند و زیر لب می گوید میخواهد تمام دنیا را مسلمان کند تو نمیتوانی بیل دستت بگیری٬ صدایش کم رنگ و کم رنگ تر می شود٬ تا جایی که امکانش را دارد به دنبالم می آید تا ببیند به سوی کدام مسجد می روم! واقعا از این کارش حرصم می گیرد.

به مسجد که میرسم میبینم درب مسجد قفل است و خادمان مسجد نیامده اند، آخر فصل برداشت هست و موذن مسجد هم رفته سر زمین کشاورزی اش٬ به سوی خانه اش راه میافتم که نزدیک مسجد است تا از اهل و عیالش کلید مسجد را گرفته باز کنم٬ دم حیاطشان که رسیدم با صدای لرزان اسمش را صدا میزنم٬ _امانقلی آهای امانقلی؟
دخترک کوچکی در را باز کرده و کلید را به دستانم می دهد و من مسجد را باز میکنم٬ دیگر مساجد اذان کشیده اند و یا دارند می کشند٬ چند سالی است پیرمردها به جوانان خوش صدا و بچه های نوجوان فرصت اذان گفتن داده اند همه این فرصت ها از زمانی آغاز شد که من نوجوانی محصل بودم و در یک ظهر تابستانی داغ و شرجی وقتی موذن قبلی مسجد که الان مرحوم شده به علت کهولت سن نتوانسته بود به مسجد بیاید و من وقتی دیدم کسی از حدود پانصد خانوار ماموم مسجدمان کسی نیامده با اعتماد به نفس و البته کنجکاوی اذان دادم٬ شاید آن موقع دوازده یا سیزده سال داشتم٬ بگذریم که بعد از اذان من چند نفر به مسجد هجوم آورده یکی با خوشحالی پیام آفرین و لبخند تقدیم می کرد و دیگری با عبوسی و ترش رویی گویی که لب هایش به هم دوخته شده باشد سخنی نمی گفت٬ آن موقع یادم است وقتی چنین حرکتی دیدم در دلم فحش های بوقی نثار وی می کردم و با خود می گفتم اگر راست می گوید خودش می آمد.
از آن موقع پای ثابت مسجد بودم و موذن پیر مسجدمان «سخی ایشان» وقتی خودش هم بود مرا پیش می فرستاد و کاری نداشت کسی خوشش بیاید یا نیاید ٬ علاقه خاصی بین من و او ایجاد شده بود٬ به من میگفت تو را از این به بعد محمد نور صدا میزنم زیرا این اسم بیشتر به تو می آید٬ خدا بیامرزدش انسان نیکی بود به قول ما ترکمن ها:« یاتان یری یاختی بولسن.»

داشتم می گفتم که کلید مسجد را برداشته اذان را خود سر داده و بعد من دو نفر دیگر نیز آمدند و نماز را به همراه هم خواندیم و من برگشتم خانه٬ هوا واقعا گرم بود و تشنگی داشت امانم را میبرید٬ سمت یخدان رفتم تا درونش یخ انداخته آب خنکی گوارای وجودم کنم اما با کمال تعجب فهمیدم که قبلا پر شده٬ حالا نوبت نوشیدن آب بود از فرط تشنگی درب کلمن را گرفته باز کردم تا آب را از آن سر بکشم که ناگهان ته آن کاغذی دیدم٬ با خود فکر نکردم کاغذ مهمی باشد و آن را برداشتم اما چه میدیدم!!! سبحان الله٬ کاغذی یافتم خط خطی که نام من و بعد از آن نام مادرم نوشته شده بود! بله مادرم به جادو متوسل شده بود٬ تشنگی از یادم رفته بود و مادرم که زیر چشمی من و کاغذ را نگاه میکرد را نگاه کرده و فریادی برآوردم که تا درخت توت بزرگ ابتدای روستا که مسافرکشان روستا در آن می ایستند رفت.
_ این چیه؟ از خدا نمیترسی؟
مادرم بدون کلامی به سوی من روانه شد تا کاغذ را از دستم بگیرد اما تلاشش بی نتیجه بود تا اینکه پدر آمد و با طرح نقشه ای آن را از دستم ربود.

تمام این نگرانی های مادرم فقط بخاطر این بود که من همانند دیگران صورت خود را شش تیغه نمی انداختم بلکه ریش های نصف و نیمه خود را دست نزده بودم و شلوار خود را به طریقه سنت پیامبر عزیزمان بالای قوزک پا قرار می دادم تا سنتی از سنت های آن گرانقدر احیا گردد٬ اما مادرم جز نگرانی آن هم از حرف مردم چیزی دیگر را قبول نمی کرد٬ شاید سال ها طول بکشد که این فرهنگ از دست رفته به ترکمن صحرا باز گردد اما قطعا باز خواهد گشت.

دیدگاه‌ها  

+2 #1 صدیقه جاذبی 1396-04-15 10:41
قلم تان خیلی عالی است. مادرتان هم اشتباه میکند. آدم باید به تمام عقاید احترام بگذارد. هرچند من خودم هیچ اعتقادی به این حرف ها ندارم. اینکه ریش را بتراشی یا نه؟ اینکه شلوارت بالا باشد یا پایین. پیامبر برای دوره ای خاص بود ما هم برای این دوره. چرا اصرار دارید چنین چیزهایی حتمن حفظ شود. اصلا پوشش و ریش و غیره یک چیز شخصی است. با این حال من به عقیده شما احترام میگذارم در حدی اینکه فقط در محدوده شخص خودتان باشد و اقدام به تبلیغ این نوع پوشش نکنید. متاسفانه افراد مذهبی خودشان را نماینده خدا میدانند و اجازه میدهند در مورد لباس و پوشش و ریش و سبیل مردم قضاوت کنند. برعکس عده ای هم به مذهبی ها گیر میدهند که چرا چنین پوششی دارند. باید قبول کنیم که پوشش تاحدودی امری شخصی است.
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرات لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
- نظرات بعد از ویرایش ارسال می‌شود.


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

 

ترکمن سسی

turkmensesi

تبلیغ

 

نوین وب گستر